LetsGo


             $خداوندا زيباترين لحظه هارونصيب كسي كن،كه زيباترين لحظه هايش را بخاطرمن ازدست داد$

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1398برچسب:,ساعت 15:43 توسط niloofar| |


پرسید که چرا دیر کرده است ؟   نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟  

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...

خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است!  گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است...

 

 

نوشته شده در شنبه 7 اسفند 1389برچسب:,ساعت 19:38 توسط niloofar| |

یادته بهم گفتی که شب بی اعتباره...

بودن و نبودنش فرقی نداره...

تو قسم خورده بودی با من می مونی...

دیگه اسمت واسه من یه یادگاره...

خاطرات عشق پاره تو دلم چه موندگاره...

قاب چشمای سیاهت عمریه که رو دیواره...

تو شبای بی ستاره دل من هواتو کرده...

جای خالیتو می بینه ولی باز باور نداره


نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:42 توسط niloofar| |

 

جاده ی قلب مرا رهگذری نیست كه نیست

جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست كه نیست

 

آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد

كه در او از مه شادی اثری نیست كه نیست

 

شاید این قسمت من بود كه بی كس باشم

كه به جز سایه مرا با خبری نیست كه نیست

 

این دل خسته زمانی پر پروازی داشت

حال از جور زمان بال و پری نیست كه نیست

 

بس كه تنهایم و یار دگر نیست مرا

بعد مرگ دل من چشم تری نیست كه نیست

 

شب تاریك ، شده حاكم چشم و دل من

با من شب زده حتی سحری نیست كه نیست

 

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان

كه به شیرینی مرگم شكری نیست كه نیست

 

نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:40 توسط niloofar| |

من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من
من خودم بودم و یك حس غریب
كه به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی كه صداقت می كاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
كه به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند بی كسی از ته دلبستگیم پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افكار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
كه مرا از پس دیوانگیم می فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
كه روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
كه چه جرمی دارد
دستهایی كه تهیست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری كه به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود


نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:39 توسط niloofar| |


توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری
اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری
دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست
اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست
نمی گم داری می گردی دنبال یه عشق تازه
اما كوله بارو بستی در به روی كوچه بازه
تو میری من نمی دونم كه گناه من چی بوده
اما هر دلیلی باشه واسه رفتن تو زوده
توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری
اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری
دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست
اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست
چی بگم من از درونم تو همه چی رو می دونی
همه حیرتم از اینه چرا پیشم نمی مونی
من هنوزم نمی دونم تو مسافر كجایی
نمی دونم كجا میری توی قرن بی وفایی
توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم كسی رو داری
اما دیگه باورم شد كه می خوای تنهام بذاری

نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:37 توسط niloofar| |

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم . 

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود . کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش


 را از نگاهش می توان خواند . کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم 

 کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود . کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر


 

 

 فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم سکوت

  پر بهتر از فریاد تو خالیست سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی 


است که هیچ کس نفهمد سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ناگفته هایی

 که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد دنیا را ببین . بچه بودیم 


از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید ! بچه بودیم

 همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه . بچه بودیم


 توجمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت . بچه بودیم راحت دلمون

 نمی شکست بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه . بچه بودیم همه


 رو ۱۰ تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم 

و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم . بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و

 


 همه یکسان بودن بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که 

 اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه . کاش هنوزم همه رو به اندازه همون 


 بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم . بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها

رو در می آوردیم بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی . 


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند بزرگ شده ایم 

 درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم هیچ کس نمی فهمد . بچه بودیم 


دوستیامون تا نداشت بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره . بچه که بودیم  

 

بچه بودیم بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم 


نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:26 توسط niloofar| |

من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود

خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود

بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید

بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت

دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید

بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد

پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت

پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد

بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد

سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود

تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت
من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود
بنویسید صدا بود ولی نرم نبود

خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود
بنویسید دو خط مانده به تنهایی بود

بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید
از لب زاغچه ها بوسهء باور می چید

بنویسید که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت

دلش از زمزمهء نور عطش می بارید
ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید

بنویسید زبان داشت ولی لال نشد
بنویسید که پوسید ولی کال نشد

پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت
بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت

پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد
وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد

بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد
و کسی کودک احساسش را تاب نداد

سرد و سرما زده از سمت کویر آمده بود
کودکی بود که در هیاتِ پیر آمده بود

تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت

نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:24 توسط niloofar| |

 

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

 

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر

 

بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.

 

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

 

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

 

نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

 

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...

 

حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ، چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است!

 

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای دختری ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...



نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:11 توسط niloofar| |

توی بازار زندگی هر کسی غرفه ای زده و دلش رو به بهایی می فروشه .

 

یکی برق سکه های زرین عشق چشمش را می گیرد و یکی محو سکه های سیمین مهر می شود .

 

البته سر خیلی ها هم کلاه می ره و سکه های تقلبی یهشون می دن و تمام سرمایشون که همون دلشون باشه رو می برن .

 

اما همیشه یه چیزی یادت باشه اونی که یه کیسه پر از سکه نشونت می ده بهترین مشتری نیست شاید اون یکی از همونایی باشه که بخواد سرت کلاه بذاره .

 

اما اون کسی که یه گوشه کز کرده و بهت نگاه می کنه و توی دستش یه سکه بیشتر نیست و تو اصلا بهش اهمیت نمی دی حتی نگاشم نمی کنی و از خودت می رونیش و با خودت می گی ارزش دل من بالاتر از این حرفاست . شاید همون ادم بهترین مشتری باشه . شاید همون یه سکه تموم داراییش باشه و اومده که دلت رو به قیمت تموم داراییش بخره . اون بیشترین قیمت رو پیشنهاد می کنه .

 

خوب فکر کن و مراقب باش دلت رو با کی و به چه قیمتی معامله می کنی .

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:26 توسط niloofar| |


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....


پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "
" برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:23 توسط niloofar| |

 

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...


بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.


 

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:0 توسط niloofar| |

اول خودم میگم
سلام
تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن
هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن
واسه ی جواب نامت می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره
عزیزم بگو ببینم که چه رنگه روزگارت
خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت
سر تو مهربونی بذاری به روی شونم
تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم
حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره
چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره
نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه ی بارون
چه قدر از دریا ما دوریم بیگناهیم هر دو تامون
بد جوری به هم می ریزه من و گاهی اتفاقی
تو اگه نباشی از من نمی مونه چیزی باقی
می دونی که دست من نیست بازي هاي سرنوشته
رو قشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته
باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه
اما اشکات رو نگه دار نذار اینجوری بریزه
من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
باقیش و بگم می بینی گریه هات کلی حروم شد
حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی
من نگاهت بکنم تو تو چشام عشق رو ببینی
یادته من و تو داشتیم ساده زندگی می کردیم
از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی می کردیم
یه دفه یه مهمون اومد عقلم رو یه جوری دزدید
دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد
اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده
اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده
تو بازم طاقت آوردی مث پونه ها تو پاییز
سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیزه
بد جوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه
همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این رو نوشته
اما روح من یه دریاست پره از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم
آخ چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه
سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه
تو که چشمای قشنگت خونه ی صد تا ستاره س
تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره س
بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن
من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1389برچسب:,ساعت 9:57 توسط niloofar| |

                                                                       میان گریه‏هایم

 

 

 

راهى براى عبور توست

 

 

 

 

مى‏دانم

 

 

 

 

عادت كرده‏اى

 

 

 

 

رهگذر لحظه‏هاى بارانى‏ام باشى

 

 

 

 

این بار هم بگذر

 

 

 

 

و چشم‏هایت را به پنجره‏اى بده

 

 

 

 

كه شب و روز

 

 

 

 

مرا نگاه مى‏كند .

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:37 توسط niloofar| |

 

آنچنان هم که می گویند دور نیست

 

 

گاهی چنان به من نزدیكی

 

 

و گاهی چنان دور

 

 

كه محو بودنم در تو عجیب نیست

 

 

از دلم تا دلت راهی نیست

 

 

تو مرا بخواه

 

تا بدانی فاصله ها بی معنی است ...

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:29 توسط niloofar| |

نوشته شده در چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت 15:25 توسط niloofar| |

 

 

حضورت را در ذهن های خالی از احساس گم کرده بودم،

 

 

در قلب های خالی از آرام،

 

 

در زوزه ی گرگان،

 

 

در هی هی چوپان گم کرده بودم،

 

 

ولی  حالا. ..

 

 

حضورت در آه های سرد پاییزی-

 

 

در تب برگ های زخم خورده ازغم پاییز،

 

 

حضورت در نقطه نقطه ی نور در ظلمت،

 

 

حضورت در هلال نازک امید؛

 

 

در نیاز و ناز،

 

 

حضورت در حضور یاس،

 

 

در موسیقی پر سوز باران؛

 

 

در ردپای درد های سرد و سنگین،

 

 

حضورت در قصه های شاد و شیرین،

 

 

تلخ و غمگین،

 

 

در گردش چشم،

 

 

دست امید،

 

حضورت را در حضورم می بینم...!

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:43 توسط niloofar| |

 و بعد از رفتنت...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تورا با لحجه ی

گل های نیلوفر صدا کردم، تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ

ارزوهایت دعا کردم

پس  از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهاییم روییدند

با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنایم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن ان چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت، حریم چشم هایم را

به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی، نمیدانم چرا، ...شاید خطا کردم

و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی

میدانم کجا، تا کی، برای چه، ولی رفتی...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غم خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز در کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت

تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شد

و بعد از رفتنت اسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد

من بی تو تمام هستی ام از دست خواهدرفت

کسی حس کرد من  بی توهزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با انکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز اشفته چشمان زیبای توام

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد ازاین همه طوفان  و وهم این همه پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت:توام در پاسخ این بی وفایی ها

بگو، در راه عشق و انتخاب خطا کردم

من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که

پاسخ و سرد است

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس

بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا؟شاید به رسم پروانگی مان

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایت دعاکردم...


 

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:40 توسط niloofar| |

 

 

 

وقتي نيستي هر چي غصه است تو صدامه

 

 

وقتي نيستي هر چي اشکه تو چشامه

 

 

از وقتي رفتي دارم هر ثانيه از رفتنت ميسوزم

 

 

 کاشکي بودي و ميديدي که چي آوردي به روزم

 

 

حالا عکست تنها يادگار از تو

 

 

خاطراتت تنها باقي مونده از تو !

 

 

وقتي نيستي ياد تو هر نفس آتيش ميزنه به اين وجود

 

 کاش از اول نميدونستي من عاشق تو بودم !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:37 توسط niloofar| |

 

 

 شبیه برگ پاییزم ، پس از تو قسمت بادم

 

 

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

 

 

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

 

 

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

 

 

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

 

 

و برف نا امیدی بر سرم يك ریز می بارد

 

 

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

 

 

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

 

 

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی

 

 

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

 

 

خداحافظ ، بدونِ تو گمان کردی که می مانم؟

خداحافظ ، بدونِ من یقین دارم که می مانی!!!


نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:33 توسط niloofar| |

 

آن روز که از کنارت گذشتم

 

 

نیم نگاهی انداختی

 

 

برگشتم .... که نگاهت را دزدیده بودی

 

 

امروز پس از مدتها باز از کنارت گذشتم

 

 

سرت در آسمان بود

 

 

مشغول شمردن ستاره ها

 

 

مرا ندیدی که صدایت میکردم

 

 

و من نمیدانم که آیا باز از کنار تو گذر خواهم کرد؟نمیدانم!!!!!!!!!!!!!!!!


 

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:31 توسط niloofar| |


 

تو رفتی و اين بزرگترين واقعه زندگی من بود

 

 

 اما امروز صبح هيچ روزنامه ای از آن چيزی ننوشت

 

 

 

 

 

حتی ....

 

 

برگی رنگی به برگهای تقويم اضافه نشد

انگار برای هيچ کس مهم نبود تو ديگر نيستی ....!!!!!!!

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:30 توسط niloofar| |

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت،

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…


نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:41 توسط niloofar| |

 

 

 

میگن نفرین قلب های شکسته زود میگیره...

 

 

 به خودم اجازه ندادم نفرینت کنم...

 

 

چون دوستت دارم...

 

 

 فقط دعات کردم...

 

 

چقدر خوبم...

 

 


تو شکستی من گذشتم...

 

 


 

 

دارم فکر میکنم... بلاخره قلبم شکست...

 

 

وقتی شکست آه کشیدم...

 

 

خدا صداشو شنید...

 

 


یعنی میگیره...؟؟؟

میخوام پشیمونیتو ببینم...

 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:38 توسط niloofar| |

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به

 

قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

 

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

 

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در

 

قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 

 

.

 

 

.

 

 

.

 

 

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 

 



 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:32 توسط niloofar| |

خدايا، هر وقت دلم برايت تنگ مي شود، پيراهني از ابر مي پوشم، بر تخته سنگي مي نشينم

و با تو حرف مي زنم. هر كلمه تكه اي از قلب من است؛گاه سرخ،گاه كبود،گاه سپيد. اولي

ن كلمه را كه بر زبان مي آورم، جهان خالي از جمعيت مي شود و من مي مانم و تو و درختان

 

 

و كوههايي كه برايم شعر مي خوانند.

خدايا، گناهان بي پايانم نمي گذارند آرام باشم. دلم مي خواهد هر روز، روز تو باشد و از خواب

كه برمي خيزم، دستان تو را بگيرم و از دره هاي عميق گمراهي به سلامت عبور كنم. افسوس

كه شيطان يك لحظه هم مرا رها نمي كند و با اصرار شاخه هاي پر از سيب و خوشه هاي

 

گندم را به دستم مي دهد.

خدايا، چقدر بد است كه پيش چشمان تو لباس گناه را بر تن كنم و با شيطان چاي بنوشم. من

چقدر تاريكم كه اين همه خورشيد را در اطرافم نمي بينم و از ستارگان مهربان رو بر ميگردانم.

 

چقدر بد است كه در آغوش دريا باشم و از تشنگي تلف شوم!

خدايا،اي آبي تر از آسماني كه بالاي سرم چرخ مي خورد و اي بزرگتر از بزرگترين آرزوي

آدميان!اي آنكه لطف تو از دعاهاي سبز مادرم بي كرانه است!اي ترانه ماندگار، بي تو روزگار

زشت و تحمل ناكردني است.

 

بي تو نردبانها مرا به پشت بام ملكوت نمي رسانند. 

خدايا، آيا وقتي بعد از خوابي طولاني در جهاني ديگر بيدار مي شوم، چشمانم به چشمان ت

 

و خواهد افتاد؟

 

 آيا مي توانم تو را با نام كوچكت بخوانم؟

 

آيا مي توانم بي واژه با تو حرف بزنم؟

 

آيا رايحه بكر بهشت بر مشامم خواهد رسيد؟

 

آيا مي توانم دوستانت را ببينم؟

 

آيا گناهانم را به آنها نشان خواهي داد؟

 

آیا...

 

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:25 توسط niloofar| |

 

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری

 صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری

خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی

بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا

 می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ بعضی حرفا

خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
 
هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه

خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه

نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه

خیلی سخته اون که می گفت واسه چشات می میره

 بره و دیگه سراغی از تو ونگات نگیره

خیلی سخته تا یه روزی حرفهای اون باورت شه

 نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه

خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه

تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه

 خیلی سخته بی بهونه میوه های کال رو چیدن

 بخدا کم غصه ای نیست چن روزی تو رو ندیدن
 
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی

 وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی

از خودت می پرسی یعنی می شه اون بره زمانی؟

خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی

اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی

خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه

بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اون رو ببینه

خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی

 کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه

چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه

خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون

اگه چتر نداشته باشی توی دستا هردوتاشون
 
خیلی سخته تا همیشه پای وعده ها نشستن
 
چقدر قشنگه اما واسه ی کسی شکستن
 
خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت

اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت

 خیلی سخته بودن تو واسه ی اون بشه عادت

دیگه بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت
 
خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه

 که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه

 خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی

 تا که بین دو پرستو نباشه هیچ اختلافی

خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی

از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی

خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره

ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره


نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:19 توسط niloofar| |

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:13 توسط niloofar| |

از کنار نیمکت خاطره ها میگذرم
سکوت می نوازد
و درخت شاهد باران عشقم
با ترانه باد می خواند
دستم گم کرده راهش را
بی جهت در جیبم می خزد

پاهایم سنگین اند
بار غمی به دوش دارم
با هر گامم
زیر پاهایم صدای خش خش رنج پاییز را میشنوم
و اشک هایم را پشت سر می گذارم

در بدنم جریان دارد حضورش
اما با چشمم چیزی جز فاصله نیست
با خودم می گویم
به کجا می روم
آن چه اینجا می جویم چیست؟
در فکر هستم
من و او اینجا و ناگهان
با هق هقم دیگر نواختنی نیست

هوا سرد است تنها میگریم
به یاد شبی که با او خندیدم
آه من در کنار او و حضورش
عاشقانه زیر باران رقصیدم
و عطر نابش را بوییدم
خندیدم...
از غم چشمهایش رنجیدم...
همه را پوستم گواه می دهد...

عاشقانه،بی ترس،بی لرز
زیر بوسه های آسمان
دست هایم را گرفت
محو گرمای وجودش بودم که
در دلم عشقی جاویدان را نوشت

جلوی این نیمکت
به درخت شاهد چشم می دوزم
تنهایم  اما امروز...
تکرار میکنم بودنش را
و از نبودنش این جا تنها می سوزم

باد سردی می وزد
دست هایم گم می شوند در جیبم
تنها به تنهایش و تنهاییم می اندیشم
چشم های خیسم را می بندم

نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 21:2 توسط niloofar| |

سلام بر تو که گذران زندگی فقط بهانه ای است برای ارزوی دیدار تو

 


   حتی خورشید هم به امید زیارت جمال توست که هر روز در اسمان

 

هویدا است .می دانم که خوب میدانی چرایی بی قراری زبانه

 

شعله های شفق بر بیکرانه اسمان راتو بگو چه کنم با این همه

 

رسوب غم غروب غریبانه که هر غروب بیشتر بر دلم سنگینی

 

می کند . به خدا که دگر اشک هم یارای زدودن ان را ندارد .

 

ای درخشان ترین ستاره اسمان شبهای تار ر من ، دگر این بغض

 

خسته هم بعد از این همه صبر، طاقتش طاق شده و دیری است

 

که قطره های اشک بی قراری نوازشگر گونه هایم است .

 

چه کنم  که اشک قشنگ ترین بهانه است برای گفتن از بی تو

 

بودن ، برای بیان دلتنگی و برای بیان غربت . خوب می دانی

 

که فقط یک نیم نگاهت ، دوباره خواهد رویاند شقایق پرپر شده

 

باغ دل رسوایم را، و می دانم که می بینی اظطراب ندیدن را در

 

چشمان بی قرارم و می شنوی حسرت نبودنت را از سکوت

 

خاکستری نگاهم و باز رخ نمی نمایی . معنی باران !


 

چگونه التماست کنم که بیایی و حجم انبوه تنهایی ام را سیراب کنی ؟!


نوشته شده در دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:,ساعت 20:59 توسط niloofar| |


Power By: LoxBlog.Com